دلم میخواست یه قصه مینوشتم یه قصه راجع به یکی که توی جاده است تا برسه به یه جایی یکی که دلش شکسته و توی راه میره و میره توی قصهام کویر هست با شنهایی که با باد مثل اکلیل توی هوا شناورن توی قصهام آدمای دو رو هست و آدمای ساده قصهام یه کم شبیه قصههای کلاسیک ایرانیه مثل داستان خیر و شر یه کم شبیه نمایشنامههای روسیه مثل ایوانف از چخوف یه کم الهام گرفته است از خوابهایی که میبینم مثل همون خواب نیلوفر بزرگ آبی که روی برکه بود و کرمهای شبتاب منو بهش راهنمایی کردن قصهام شعر داره، آهنگ داره، صدای زمزمه توش داره غم نازک کوچیکی هم همه جا پیچیده از اون غمها که یهو تو مهمونی میاد سراغت و میشینی یه گوشه بقیه رو نگاه میکنی که تو تاریکی میرقصن و سرت رو تکیه میدی به صندلی و فکر میکنی به زندگی انگار که میتونی ساده سر از کارش در بیاری توی قصهام باید پلههای رنگی خیابون ولیعصر هم باشه پلهها همیشه بودن توی تمام فکرهام و هیچ عکسی ازشون ندارم دیگه توی قصه
اشتراک گذاری در تلگرام